بزرگ شدنات
برای اولین بار تو بهمن یعنی 5ماه نیمه که بودی بردیمت ارایشگاه موهاتو کوتاه کردیم. از بس که بلند شده بود و میومد تو صورتت. رفتی ارایشگاهی که بابا میره. مردونه ی مردونه. منم اومدم که نترسی. مثل اقاها نشسته بودی و با دقت به همه جا نگاه میکردی.مبارکه .
خوب گفتم که دیگه باید غذا بخوری خدارو شکر با اشتها میخوری .برنج رو اونقدر میپزم تا به لعاب بیفته و مثل واسه شیربرنج له بشه با یه تیکه نبات کوچیک.دوست داری.
می خوام یه کوچولو تند تند بگم از چند ماه پیش تا حالا.چون کارای الانت هم داره روز به روز قشنگتر میشه.
تو عید خیلی از دیدن ادمها تعجب میکردی اول تعجب و بعد ذوق زده.ولی استراحتت به هم ریخته بود یعنی از شب سال تحویل که پا به پای منو بابا نشستی. با هم عکس گرفتیم و فیلم. هر روز همه رو برای چند بار میدیدی
عید هم که تموم شد و بابایی که کربلا بود هم برگشت از مسافرت. دلش برات یه ذره شده بود.
غذا ها هم تنوعش بیشتر شده.فرنی رو بیشتر از حریره بادوم دوست داری و موقعی که دیگه نمی خوام بهت غذا بدم با یه صدای با مزه ای شکایت میکنی و بیشتر می خوای. خدا کنه همیشه خوب غذابخوری و دوست داشته باشی.
اینم از اولین عکسای فرنی خوردنت.الهی قربونت برم.