امیر عباسامیر عباس، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

ناردونه ی خونمون

بعد از مدت ها

سلام. عزیزم شرمنده که خیلی وقته برات مطلبی ننوشتم. شاید تنبلی، بی حوصلگی ، مشغله زیاد، نمیدونم فکر کنم احتمالا دلایل زیادی برا کم کاریم پیدا میکنم. ولی سعیم رو میکنم و قول میدم که بشتر بنویسم. روزها زود سپری میشن و تو تا 4 ماه دیگه 3 سالت تموم میشه و من هنوز در ناباوری این که 3 سال از مادر بودنم داره میگذره. روزایی که به نظرم سخت بود و کی میگذره هایی که تمومی نداشت. ولی الان که میبینم گذشتن و من در حسرت روزهایی هستم که تو بغلم شیر میخوردی و با تیله های مشکی چشمات و شیطنت هات موقع شیر خوردن بهم میخندیدی. این روزا با فکر کردن به مهمونی تولدت بیشتر دلم برا اون روزامون تنگ میشه. ولی باز هم خوشحال هستم. از اینکه دارمت و دارم...
12 خرداد 1392

این چیه؟

میدونی پسر. الان 4-5 روزه منو یاد تبلیغی انداختی که چند وقت پیشتر تلویزیون نشون میداد. داستان تبلیغ ازاین قرار بود که یه پدری به یه گنجشک اشاره میکرد و از پسرش میپرسید این چیه؟ پسره تا 4 بار گفت گنجشکه. دفعه پنجم عصبانی شد و سر پدرش فریاد زد مگه نمیبینی؟ چندبار بگم گنجشکه؟ بعد پدر یه دفتر خاطرات رو به پسرش میده که خاطرات کودیه پسرش رو توش نوشته. پدره نوشته بود که امروز تورو به پارک بردم و تو با دیدن یه گنجشک 20بار پرسیدی این چیه؟ و من هربار با ذوق گفتم گنجشکه. پسر با خوندن این صفحه ناراحت میشه و عذر خواهی میکنه. راستش من هربار با دیدن این تبلیغ که در مورد احترام به شخصیت پدر و مادر بود گریه میکرد. حالا که سه شنبه است و تو دقیق...
24 خرداد 1391

سفر کربلا

عزیزم این اولین سفرت با هواپیما بود. استرس زیادی داشتم ولی خدارو شکر که راحت رفتیم و برگشتیم. اصلا اذیت نشدی. دوشنبه 19 اردیبهشت از فرودگاه امام پرواز کردیم به نجف.موقع پرواز و موقع نشستن هواپیما بهت شیر دادم که گوشهات نگیره و اذیت نشی. چه قدر خوب و با صفا بود.ممنون هستم از خدا که اولین سفر من هم به این مکان های مقدس تو هم باهام بودی. چه قدر همه ی گروه دوست داشتن و توی وروجک هم حسابی از همه دلبری کردی. کوچیکترین زائر توی گروه تو بودی. خلاصه که چه خوب بود و الان هم یاداوریش چه لذت بخشه.البته خوب دلم میخواد که بازم بریم. دایی رضا و زندایی هم فردا دارن میرن. خوش به سعادتشون. راستی تو کربلا که بودیم 8 ماهت تموم شد. چه قدر ...
24 خرداد 1391

دوباره اومدیم...

خیلی وقته که نتونستم بیام اینجا.یک سال. ولی برای من از یه نظرایی بیشتر طول کشید(چون سخت  بود) از یه نظرایی زود گذشت چون بزرگ شدن پسرم لذت بخش بود. حالا باورم نمیشه پسرم که الان پیشمه 20 ماهش تموم شده. به راحتی و زیبایی حرف میزنه. شعر میخونه. عاشق تاب و سرسره است و همه کاراش رو هم دوست داره خودش انجام بده. و میگه خودم بلدم و ... ولی فعلا چنتا از عکسای تولدشو میزارم تا دوباره بیام و بیشتر از کاراش بنویسم. گل پسرم عاشقتم. ...
24 خرداد 1391

ارایشگاه و کرب و بلا

پنج شنبه ظهر با بابا جون رفتیم برا کوتاه کردن موهات.اخه قبل از عید کوتاه شده بود و حالا که حدود سه ماه میگذشت اذیتت میکنه موهای بلند. ولی چه قدر گریه و بیتابی کردی منم از ناراحتیت بغضم گرفت. هیچ جوره نمی خواستی ساکت بشی.ولی عیب نداره عوضش دوشنبه 19 ام ایشالا کربلا که بریم میبینی که چه خوبه و یادت میره همه چی رو به قول بابایی بزرگ میشی یادت میره. امیرعباسم داریم میریم کربلا و من که میگم شاید منم به خاطر تو داره این سفر قسمتم میشه. از امام حسین و حضرت ابوالفضل ممنونم که منم طلبیدن  اونم با تو گلم(و البته با بابایی و مامانی و بابا جون)
18 ارديبهشت 1390

هوای گرم و ...

اینم اثار شروع گرما و علاقه ی پسملیم. با چه ولعی اب طالبی رو خوردی نوش جووووووووونننننننننتتتتتتتتتتتت ...
18 ارديبهشت 1390

یه خبر جدید

امشب از گوشیه خاله عالمه اس ام اس اومد که نی نی اش ساعت 4 بعد از ظهر به دنیا اومده. ما هم خوشحال شدیم.حالا با ایلیای خاله فاطمه شدین سه تا پسر وروجک که تو میشی سر گروه و با هم که باشید اتیش می سوزونید. ...
13 ارديبهشت 1390

شیرین بودی شیرین تر شدی

٢٩ فروردین اولین عروسیرو تو عمرت رفتی.فقط خیلی ترسیدی از صدا و رقص نور و ... .با تعجب همراه با وحشت نگاه میکردی.تازه از اون روز هم شرع کردی چهار دست و پا راه رفتن رو.البته اول یه گام کوچیک بود در حد یه نیم قدم ما ادم بزرگا ولی فکر کنم لمش دستت اومد. حالا دیگه با سرعت به سمت چیزی که می خوای با یه صدای همراه با ذوق میری.منم مدام باید دنبالت مراقب باشم.قبل از این اگر رو زمین میموندی گریه میکردی ولی حالا که می خوای به همه جا سرک بکشی اگر از زمین بردارمت گریه میکنی. با روروک که دیگه نگو و نپرس. الهی همیشه سلامت باشی و با اون پاهای خوشگل و کوچولوت راه بری و بدویی. ...
6 ارديبهشت 1390

بزرگ شدنات

برای اولین بار تو بهمن یعنی 5ماه نیمه که بودی بردیمت ارایشگاه موهاتو کوتاه کردیم. از بس که بلند شده بود و میومد تو صورتت. رفتی ارایشگاهی که بابا میره. مردونه ی مردونه. منم اومدم که نترسی. مثل اقاها نشسته بودی و با دقت به همه جا نگاه میکردی.مبارکه .   خوب گفتم که دیگه باید غذا بخوری خدارو شکر  با اشتها میخوری .برنج رو اونقدر میپزم تا به لعاب بیفته و مثل واسه شیربرنج له بشه با یه تیکه نبات کوچیک.دوست داری. می خوام یه کوچولو تند تند بگم از چند ماه پیش تا حالا.چون کارای الانت هم داره روز به روز قشنگتر میشه. تو عید خیلی از دیدن ادمها تعجب میکردی اول تعجب و بعد ذوق زده.ولی استراحتت به هم ریخته بود یعنی از شب سال تحوی...
5 ارديبهشت 1390