امیر عباسامیر عباس، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

ناردونه ی خونمون

شیرین بودی شیرین تر شدی

٢٩ فروردین اولین عروسیرو تو عمرت رفتی.فقط خیلی ترسیدی از صدا و رقص نور و ... .با تعجب همراه با وحشت نگاه میکردی.تازه از اون روز هم شرع کردی چهار دست و پا راه رفتن رو.البته اول یه گام کوچیک بود در حد یه نیم قدم ما ادم بزرگا ولی فکر کنم لمش دستت اومد. حالا دیگه با سرعت به سمت چیزی که می خوای با یه صدای همراه با ذوق میری.منم مدام باید دنبالت مراقب باشم.قبل از این اگر رو زمین میموندی گریه میکردی ولی حالا که می خوای به همه جا سرک بکشی اگر از زمین بردارمت گریه میکنی. با روروک که دیگه نگو و نپرس. الهی همیشه سلامت باشی و با اون پاهای خوشگل و کوچولوت راه بری و بدویی. ...
6 ارديبهشت 1390

بزرگ شدنات

برای اولین بار تو بهمن یعنی 5ماه نیمه که بودی بردیمت ارایشگاه موهاتو کوتاه کردیم. از بس که بلند شده بود و میومد تو صورتت. رفتی ارایشگاهی که بابا میره. مردونه ی مردونه. منم اومدم که نترسی. مثل اقاها نشسته بودی و با دقت به همه جا نگاه میکردی.مبارکه .   خوب گفتم که دیگه باید غذا بخوری خدارو شکر  با اشتها میخوری .برنج رو اونقدر میپزم تا به لعاب بیفته و مثل واسه شیربرنج له بشه با یه تیکه نبات کوچیک.دوست داری. می خوام یه کوچولو تند تند بگم از چند ماه پیش تا حالا.چون کارای الانت هم داره روز به روز قشنگتر میشه. تو عید خیلی از دیدن ادمها تعجب میکردی اول تعجب و بعد ذوق زده.ولی استراحتت به هم ریخته بود یعنی از شب سال تحوی...
5 ارديبهشت 1390

تا عید...

دیگه تا عید چیزی نمونده. کم کم دارم خونه تکونی میکنم با تو وروجک سخته نمیشه همه رو یه جا انجام داد. سال دیگه یه مرد کوچولو بهم کمک میکنه مگه نه؟ لباس های عیدت رو اماده کردم. 16 اسفند هم واکسن 6 ماهگیت رو زدی.(دیفتری،کزاز،سیاه سرفه،فلج اطفال) 6ماهگیت مبارکککککککککککککک. دیگه باید غذا بخوری.هورااااااااااااا. خیلی خوشحال شدی مگه نه؟ چون موقع غذا خوردن ما یک نگاهی میکنی و لب و دهنی تکون میدی که غذا به ادم کوفت میشه. پس: غذا خوردنت هم مبارککککککککک. ...
30 فروردين 1390

بدون عنوان

عزیز دلکم خیلی وقته دلم می خواد از احساسم و علاقم از زمان به وجود اومدنت تا تولدت و از تولدت تا الان بنویسم ولی فرصت نکردم. ماهی رو هر وقت از اب بگیری تازه است. اذر 88 فهمیدم تو هستی. مامانی و بابایی کربلا بودن. خیلی خوشحال بودم و طاقت نداشتم تا برگشتنشون. ولی به هر سختی شده صبر کردم تا بیان و به مامانی گفتم.اول جا خورد و بعد خوشحال شد.ولی قرار شد بعدا به بقیه بگیم. بابا هم که فهمید خوشحال شد. خلاصه یک ماهی که گذشت مامانی به همه گفت. دیگه خودم هم باورم شده بود. روزها میگذشت و تو بزرگتر میشدی و من بیقرارتر. بیقرار دیدنت. عید 88 یکی از قشنگترین عیدها بود که داشتیم هم من هم بابا. توهم باهامون بودی. ولی بیشتر پیش من. دکتر ...
30 فروردين 1390

اولین سفر

دوست دارم زودتر احساسات از اول تا حالا رو برات بنویسم و برسم به خود الان .روز به روز داری شیرینتر می شی. اولین سفرت به مشهد بود برای 28 صفر رفتیم. مامانی بابایی و دایی وحید خودشون یه روز جلوتر با ماشین رفتن و ماهم با مامان بزرگ با ماشین خودمون رفتیم.یه کم تو راه اذیت کردی ولی خوب خدارو شکر به سلامتی رسیدیم. مشهد با مامانی اینا یه جا بودیم. چه قدر تو محیط حرم خوشحالی کردی با دیدن اینه ها و اون همه نور وبا دیدن خود حرم چه قدر ذوق کردی. ولی هوا حسابی سرد بود و من میترسیدم که نکنه خدا نکرده سرما بخوری. خدا رو شکر به سلامتی برگشتیم. به خاطر کار بابا نتونستیم که زیاد بمونیم. قربونت برم که پا قدمت برامون چه قدر واسه همه خوب بود. کار ب...
30 فروردين 1390

بزنم به تخته

دیگه دارم تو انجام کارایی که مربوط به تو هست وارد میشم. خودم به راحتی میبرمت حموم و نمیترسم که خدای نکرده نکنه اتفاقی بیفته. چند وقته حسابی اب از دهنت راه افتاده وهمه ی کسایی که قدیمی ترن میگن امکان داره زودتر دندون در بیاری .یعنی اب دهنت نشونه ای از دندونه! ولی خدا نکنه چون هر کاری زودتر از وقت معین خوب نیست. با این همه مراقبتی که ازت کردم باز سرما خوردی البته به خاطر مهمونی ای که رفتیم بود.اونجا چند نفر سرما خورده بودن به تو هم سرایت کرد. گلوت حسابی چرک کرده،سرفه های خشک میکنی.هوا هم چند وقته که خیلی الوده است. اصلا از خونه بیرون نرفتیم. http://niniweblog.com/images/smilies/mom/mom%20(16).gif . انتی بیوتیک میدم بهت.مزه اش روهم تق...
30 فروردين 1390

روزها از پی هم میگذرند

همه رو حسابی سرگرم کردی.از هر دو طرف یعنی هم از طرف مامان و هم از طرف بابا اولین نوه ی خونواده ای. برا همین حسابی بغلی شدی. فعلا تا یکسال اتفاقات جدید در راهن.اتفاق که نه یه سری کارها که من براشون خیلی دل نازکم از قراری. توصیه همه اینه که با دل و جرات تر باشم چون تو هم منو داری البته بابا جونت هم هست ولی به من بیشتر احتیاج داری. وقت واکسن دو ماهگی منم تو مطب جلو چشم دکترو بابا ومنشی بغض کردم وقتی مظلومانه بعد از اینکه سوزن به پای قشنگ و کوچولوت خورد با صدای بلند گریه کردی. اینقدر ناراحت شدم که حتی سوال هایی که می خواستم از دکتر بپرسم رو هم فراموش کردم و تازه تو خونه یادم افتاد. واکسن دو ماهگیت رو هم 18 ابان زدیم.(دیفتری،کزاز،سیاه سرفه)...
30 فروردين 1390